تجربه شفاهی همه به درد نمی خوره!

راستش این دور کاریها و تنهاییها روی مخ بوده این چند روز و برای همین به همه چی گیر می دم. واقعیت این هست که یکی از کارهایی که سعی می کنم با زیاد شدن سنم خیلی ازش دور نشم این هست که تجربیات بقیه را بشنوم. در حقیقت یکی آفت های زیاد شدن سابقه این هست که ممکنه زیاد بقیه را تحویل نگیری و خوب بعد یه مدت به فنا می ری. چون زمان و مغز آدم همیشه محدودیت داره و استفاده از تجربیات دیگران خیلی کاربردی و روشن کننده است.

اما این وسط همیشه یه مشکل هست اینکه دقیقا کسانی که دچار این آفت شده اند جلوت قرار بگیرند وانتظار دارند که کامل گوش کنی و خودشون را محق می دونند که تبعیت کنی ازشون.

این موضوع فقط مربوط به کار نیستا. من در مورد همه قسمت های زندگی صحبت می کنم . اتفاقا تو زندگی روزمره که خیلی بیشتر پیش می یاد. به خاطر اینکه کلی بزرگتر داری که سعی دارند، اوضاع را در دستان خودشون بگیرند و از اینکه در جریان کارها نیستند و یا روندها و دلایل بقیه را درک نمی کنند خیلی احساس بدی دارند 😉

حالا موضوع این هست که گوش دادن به تجربه‌ها ضرر که نداره خیلی هم خوبه . فقط یه سری مسیر خطا داره که بدجور ممکنه آدم را به فنا بده. مثلا ممکنه یه چیزی شبیه تجربه بهت منتقل می شه، ولی واقعیت این هست که می شه گفت دروغه یا بخوایم بهتر بگیم نادرسته (چون لزوما خود شخص هم آگاه نیست که داره پرت می گه) و یا لزوما قابل تشخیص نیست که درست یا غلطه و باید تازه تو آزمایشش بکنی. خوب چیزی که اینجا خیلی مهم می شه این هست که حواس آدم باید به یک سری چیز ها باشه و همیشه دسته بندی آدمها و موضوعات به نظرم کمک می کنه که آدم دید بهتری به موضوعات داشته باشه. الان می خوام همین کار را بکنم. دسته بندی کنم.

قبل از اینکه بریم سراغ آدمها به نظرم تعریف خودم را از تجربه بگم بد نیست، چون کمک می کنه به اینکه درک کنید که چرا این جملات به ذهنم اومده. اگه شما تعریف دیگه ای داشته باشید مطمئنا این جملات خیلی به درد بخور نیستند دیگه. از نظر من تجربه مجموعه ای از کارهای غلط و درست است. کارهایی که جواب بد داده و خراب شده و کارهایی که نتیجه مثبت داده و به نتیجه رسیده. اکثر مواقع فقط نتیجه های مثبت را دونستن جواب نمی ده. چرا؟ چون خیلی مواقع تو مسیر انجام یه کار اونچیزی که آدمها را متوقف می کنه و ادامه نمی دند این هست که احساس می کنند زیادی دارند شکست می خورند و مسیر برای اونها پرهزینه تر از بقیه است و یا در تواناییشون نیست و برای همین تصمیم می گیرند ادامه ندند. اینجا است که عملا اون کار از رزومه اشون یا از تجربیاتشون یا از موفقیت هاشون حذف می شه و دیگه دنبالش نمی رند. نکته همینه که شما وقتی یک تجربه را مطرح می کنی باید قسمت هایی که تو دیوار خوردی را هم باید بگی تا هزینه واقعی که برای مسیر داده شده را بقیه هم ببینید و تو محاسبه هزینه یک کار ناامید نشند. مثلا من وقتی یه مطلب را مطالعه می کنم، مخصوصا یه مطلب جدید یا کتاب جدید که قبلا هیچ تجربه ای توش نداشتم ، تقریبا همیشه دو شروع اول برای مطالعه اون مطلب یا کتاب ننا موفق و هیچی نمی فهمم و وسطش رهاش می کنم. بعد شروع می کنم به پراکنده خوندن و داده جمع کردن و دفعه سوم یا چهارم می بینم که می تونم تا ته مطلب یا کتاب را بخونم و بفهمم. این تجربه نحوه خوندن در مرتبه سوم نیست که توش مفیده، همه دفعاتش مهمه. چون خیلی از آدمها وقتی یک کتاب را دست می گیرند و نمی تونند ازش چیزی در بیارند نا امید می شند و میزارنش کنار، اینکه بدونند باید تلاش های بعد را هم در فاصله های زمانی مجدد تکرار کنند و آدمهای دیگه ای هم این را تجربه می کنند کمکش می کنه که نا امید نشه و ادامه بده. امیدوارم مثال خوبی زده باشم. خلاصه اینکه تجربه مجموع همه این خرابکاری های و کارهای درسته.

حالا تعریف من را فهمیدید بریم سراغ آدمهایی که هدف این نوشته من بود. آدمهایی که سالهاست روی مخ منند و درگیریش هیچ وقت تمامی نداره. امیدوارم بعد از این نوشته کمی ذهنم نسبت به موضوع سهل گیر تر بشه 😉

اما دسته آدمهایی که گوش دادن به تجربیاتشون می تونی گمراه کننده باشه. احتمالا همتون اطرافتون داشته باشید این جور آدمها را ، یا شاید خودتون از اون مدل باشید. ما آدمهای محتاط زیاد داریم. محتاط را یه کلمه عملی نبینید. سعی کردم کلمه ای انتخاب کنم که به کسی بر نخوره ولی منظور را برسونه. آدمهای محتاط و محافظه کاری که از اینکه از خودشون و شرایطشون دیتا بدند ترس دارند یا از نظرشون یه بخش‌هایی دیتاهای مهمی نیست. حالا دلایل مختلفی ممکنه داشته باشند که موضوع بحث من نیست.

آدمهایی که شکست‌هاشون را پنهان می کنند، و شما هیچ وقت چیزی در مورد اینکه خرابکاری‌هاشون نمی شنوی. شما یه اثراتی می بینی ها، ولی نمی دونی چه شکلی اتفاق افتاده. وقتی دارید به حرف های یه نفر گوش می کنید یا شخصی به زور می خواد تجربیاتی به خوردتون بده. اگه بخش شکست ها توش نبود، حواستون باشه که گمراه نشید.  فکرهای گمراه کننده ای این جور مواقع به وجود می یاد مدیریت باید کرد و فقط از بخش‌هاییش که می شه استفاده کرد. نقدها را هم تو این مواقع نباید جدی گرفت. مخصوصا زمان بندی آدمها را . چون هر کس زمان بندی خودش ودردسرهای و مشغله های روزمره خودش را داره.

مشکلات غیر مؤثر

خوب گفتیم که شکست ها خیلی مهمند و اینکه جاهایی به مشکل خوردیم در تجربه ها خیلی تاثیر گذارند. ولی یه نکته دیگه هم در اینجا، هنوز هست، اونهم تجربیات تلخ غیر موثر هست. تجربیات غیر مؤثر تلخی های زندگی که برای آدم پیش میاد ولی تاثیر در سخت کردن کار برای ما ندارند. بعضی این سختی ها برخی مواقع اساسا بر خلاف ظاهرشون راهگشا هستند. مثلا ممکنه یک نفر مرگ والدینش خیلی بزرگ باشه، ولی اینکه این موضوع چقدر سختی به روند رشد اون فرد داشته اصلا موضوع دیگری است و به پارامترهای دیگه بستگی داره.

بزارید یه مثال از خودم بزنم تا شفاف تر بشه. مثلا من یه درگیری بزرگ در بخش مهمی از زندگی خانوادگی داشتم، اونم مشکلات مالی پدر بوده. این مشکلات به حدی بود که زمانهای زیادی را ما پشت در پاسگاه ها و دادگاه برای رفع و رجوع موضوع سپری می کردیم. هر کسی من را می دید می گفت واقعا شرایط سختیه و خیلی ابراز نگرانی می کرد. واقعا هم شرایط سختی بود و درد های زیادی را برای ما به جا گذاشت. ولی من دقیقا به خاطر همین شرایط تونستم ذهنیت مستقلی پیدا کنم و گرنه احتمالا در چهل سالگی هنوز داشتم دنبال شغل مورد علاقه ام می گشتم. واقعیت این هست که اون شرایط بد بستری را برای من فراهم کرد که تونستم بدون کنترل خانواده فکر و تصمیم گیری کنم و از نتیجه اش خیلی راضیم. پس اگه من بیام این شرایط بد را در زمان تعریف خاطراتم ربطش بدم به اینکه من در شرایط سخت کار سختی کردم، شنونده را گمراه کردم. بر عکس در زندگی خانوادگی من تصمیم گیری در شرایط آرامش بسیار سخت تر و چالش بر انگیز تره و احتمالا باید خیلی تلاش کنی تا بتونی مسیر خودتو بری.

4 پاسخ

  1. خیلی کم مینویسی ها
    کم کار شدی شدید
    دلم تنگ شده واسه اون روزهایی که میرفتیم سگی از این حرف ها میزدیم

  2. سلام
    عالی بود مخصوصا دو پاراگراف آخر.
    به نظرم آدم هایی که جرات ریسک کردن ندارن و بشدت محافظه کارن،
    علاوه بر اینکه خودشون پیشرفتی نمی‌کنن همیشه دنبال این هستند که اطرافیان شون هم پیشرفتی نکنند.
    حس میکنم ترس دارن از پیشرفت بقیه و اینکه عقب بیافتن و موافقم که خیلی دنبال پنهان کردن شکست‌هاشونن.

  3. سلام
    واقعا هدف نوشتارم این برداشت شما نبود. و قصد نداشتم چنین برداشتی بشه ازش. راستش اصلا قصد نداشتم بقیه را تفسیر کنم. قصدم تفسیر یه موقعیت بود و اینکه چه شکلی باهاش روبرو بشیم. واقعا نمی خواستم دیگری را تفسیر کنم چون این برخورد ناشی از هر چیزی می تونه باشه و تو دو تا جمله شما خلاصه نمی شه و البته اینکه اونها چرا اینکار را می کنند و دلیل پشتش چیه، کمکی به شما و من در تقابل باهاش نمی خوره.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *